بار سفر بستم
خیلی حال غریبی دارم.
یک حس جدید و ناشناخته........
آخرین شبیست که در ایرانم و در اتاق خودم و از پشت کامپیوترم وبلاگمو مینویسم.
عمیق نفس میکشم.می خواهم ریه هایم از هوای وطنم پر بشه.
از لحظه لحظه زندگیم خاطره دارم.
همیشه خداحافظی و جدایی کار سختیه اما بعضاً مهاجرت میشه بخشی از زندگیت که فصل جدیدی رو باز میکنه برات.
امروز عصر تعدادی از دوستان ،همکاران، و دانشجویان محل کارم به دیدنم آمدند.
تک تک شون رو نگاه میکردم و سعی میکردم دقیق به خاطر بسپارم.
کار با تمام سختی هاش دوستی ها و مهر و محبتهای عمیقی رو بینمون ایجاد کرد اما حیف که هر آغازی را پایانی ست.
فصل جدیدی برای همه ما با رفتن من باز میشه.
پدر و ماردم که میدونم چقدر دلواپس و ناراحتند........
آرش و آناهید که حالا با رفتنم مسئولیت های جدید تری رو پیدا میکنند
و دوستانی که در کنارم بودند و زندگی رو به اتفاق تجربه بردیم.
سال قبل این روزها هدفم تنها رفتن بود.
حالا این هدف دستیافتنی شده و هدف بعدی ام....................................
بهتره که چیزی نگم اما من دلتنگ همه میشم.
مامان زیبا، بابا مجید،آرش و آناهید
دوستای خوبم زهرا......... مهسا و ...............
همکارام ..........مهندس ناجی من از اون بحران،نسا،صنم،سولماز،آقای محمودی،علی آقا،آقای مسگری
تک تک دانشجوهایی که بخش شیرینی از کارم و دوستی هام بودند.
پسر و دخترا های جوونی که از ته دل واسه تک تک شون بهترین آرزوها رو دارم.
و دلم تنگ میشه واسه همه اون انسانهای خوبی که بی ریا در کنارم بودند و هر کدوم به نوعی دست من رو گرفتند.
مواظب خودتون باشیددددددددددددددددد.
برام دعا کنید................